خاطرات زندان مخوف منافقین در دهه ۷۰/نفوذ وزارت اطلاعات تاقلب اشرف!!
مقام معظم رهبری امسال در سخنرانی سالگرد ارتحال امام خمینی«ره» تاکید کردند که مراقب باشیم تا در تحلیل حوادث دهه شصت، جای شهید و جلاد عوض نشود، محمدصادق و حسین دو جوان بسیجی بودند که در دهه هفتاد با جلادان دهه شصتی آن هم در اردوگاه اشرف دست و پنجه نرم کردند و این روزها وقتی عده ای برای پاک کردن پرونده سیاه منافقین تلاش می کنند، یاد روزهای سخت زندان «پاپیون» و زندان «اشرف» می افتند و همین انگیزه و دلیلی می شود تا آنها که تا امروز در مورد آن ایام با هیچ رسانه ای سخن نگفته اند، برای ثبت در تاریخ، گوشه ای از خاطرات تلخ خود را با ما مرور کنند.
متن کامل این گفتگوی ۴ ساعته در ادامه می آید:
در ابتدا بفرمائید که نحوه درگیری شما با منافقین در مرز چگونه بود؟
محمدصادق جعفرپور: منافقین تا مرزهای ایران آمده بودند که ما با آنها در گیر شدیم و ایران حق خود می دانست که متجاوزان را تعقیب کند.البته اولین مواجه ما با منافقین از مرصاد آغاز شد در عملیات مرصاد من و آقای اکبری در گردان های جداگانه ای بودیم.
حسین اکبری: در زمان انتفاضه اول عراق تعدادی از کرد های عراقی در مرز ایران چادر زده بودند و حفاظت آنها بر عهده سپاه بود. گروهک نفاق که در آن زمان کاملا مکانیزه شده بود در مناطق مختلف مرزی عملیات می کرد و در یک مکان مشخصی مستقر نشده بود. فرماندهی این عملیات را سردار همدانی برعهده داشت.
پیش مرگ های کرد به دلیل حمایت ایران از آنان در ماجرای حلبچه ارتباط خوبی با ایران داشتند و اجازه نمی داند منافقین از روستاهای آن ها برای ورود به ایران عبور کنند لذا منافقین در این روستاها با مردم درگیر شده بودند و از روی زن و بچه مردم با تانک عبور کرده بودند.
جعفرپور: منافقین نیروی پیاده نداشتند همه تیپ هایشان مکانیزه بود وقتی با ما مواجه شدند از همه توان خود برای از بین بردن سربازان ایرانی استفاده می کردند.
اکبری: در تعقیب منافقین به منطقه ای رسیدیم که با تانک های تی ۷۲ مواجه شدیم که هرچه با آرپی جی به این ها می زدیم گلوله ها کمانه می کرد و تانک از بین نمی رفت، برای نابودی تی ۷۲ یا باید خیلی ماهرانه گلوله آر پی جی به برجک تانک می خورد یا شهادت طلبانه می رفتیم و نارنجک را در داخل تانک می انداختیم که احتمالا وارد جنگ تن به تن می شدیم. ما چندان قصد درگیری گسترده نداشتیم و مهمات ما محدود بود که با پایان آن به سمت پایگاه مان حرکت کردیم. درگیری ما حدود دو ساعت و نیم طول کشید. در بازگشت نیروها در چند نقطه با منافقین روبرو و درگیر شدند که تعدادی از بچه ها در آنجا شهید شدند، حدود ۵ یا ۶ نفر از بچه ها به شهادت رسیدند.
شما هم در همین مسیر از دوستان تان جا ماندید؟
اکبری: من بیسیم چی بودم و چون اعتقاد داشتم این بیسیم متعلق به بیت المال است در بازگشت هم آنرا همراه خود آوردم، در اواسط راه یکی از دوستان به من گفت بیسیم را بنداز تا بتوانی بدوی، با اصرار ایشان من هم آنرا انداختم اما دو تا تیر هم به آن زدم تا قابل استفاده نباشد و بعد هم در گوشه ای آنرا پنهان کردم، همین اقدام باعث شد تا از بچه ها عقب بیافتم. یکی از بچه ها هم که از پشت سر من می آمد به من گفت از هر طرف بری من هم می آیم.
به پلی زیر جاده اصلی رسیدیم گفتیم از زیر پل برویم تا به جاده برسیم، وارد یک رودخانه شدیم و جلو که رفتیم کم کم تا کمر رفتیم داخل لجن که بسیار متعفن بود، دوباره تصمیم گرفتیم که برگردیم، همین رفت و آمد باعث شد که تانک های منافقین در جاده مستقر شوند.
جاده را مستقیم رفتیم، توپخانه عراق در حمایت از منافقین منطقه را گلوله باران می کرد طوری بود که انگار از آسمان باران بیاید، اما قطره های باران به ما نخورد. من دیدم برادری که پشت سرم بود افتاد. هر چه صدا کردم بلند نشد احتمال دادم که شهید شده باشد. در ادامه مسیر به روستایی رسیدم که خالی از سکنه بود و دائم از سوی عراق و منافقان بمباران می شد. در همانجا با سرنیزه گودالی ایجاد کردم . تصمیم گرفتم مدتی استراحت کنم هوا که تاریک شد به سمت پایگاه حرکت کنم.
چگونه به اسارت منافقین در آمدید؟
اکبری: در همان گودال پناه گرفته بودم که صدایی آمد، منافقین بودند که در حال پاکسازی منطقه بودند و با بلندگو می گفتند: این ها بسیجی و سپاهی هستند نزدیک شان نشوید و فقط بکشید.
سر و صدا را که شنیدم، کمی سربلند کردم که ببینم از کجاست، دشمن متوجه من شد و حدود نیم ساعت به سمت من آتش ریختند و سه تانک به سمت من آمدند. در همان حال دو رکعت نماز به صورت خوابیده در محلی که پنهان شده بودم، خواندم. نماز که تمام شد تانکها از ۳ جهت گودال را محاصره کردند، همانجا پلاک و هر چیز دیگری که همراه داشتم را دفن کردم. سپس چند نفر آمدند و یکی از آنها سیلی محکمی به من زد و به سمت جاده بردنم. نزدیک جاده دیدم دوستانم را دارند به شدت می زنند. آنها را خوابانده بودند و با قنداق کلاشنیکف می زنند در همان حال من که رسیدم گفتم آقا چرا می زنید ما سربازیم.
در آنجا ۶ نفر اسیر شدیم. اصلا انتظار نداشتیم اسیر بشویم. لحظات سختی بود به ما چشم بند زدند و ما را به طویله ای بردند هنوز غلاف سرنیزه ام پیش من باقی مانده بود. دائم منتظر بودیم که ما را بکشند، در طویله چشم بند را باز کردند و بچه ها را دیدم، به هم چشمک زدیم و اشاره می کردیم که آرام باشید.
دیدند ما به هم اشاره می کنیم ما را از هم جداکنند و رو به دیوار خوابندند و تک تک ما را برای اعتراف گرفتن به اتاق هایی بردند. دائم ما را می زدند، خانم ها روی ما آب دهن پرت می کردند و می زدند. چند رو ز بدون آب و غذا در طویله بودیم. بعد از آن ما را به یک زندان انتقال دادند .
جعفرپور: منافقان از یک سو به دنبال سرنگونی ایران بودند و از سوی دیگر در قبال دلارهایی که از صدام می گرفتند اقدام به سرکوب کردها و شیعیانی می کردند که علیه صدام انتفاضه کرده بودند. عرب هایی که در انتفاضه شرکت داشتند به صدام تحویل داده شده و بلافاصله اعدام می شدند. منافقان در قبال اطلاعاتی که به صدام می دادند پول می گرفتند و در ایران هم اقدام به حمله مسلحانه و ترور می کردند.
آنها با همه سلاح هایی که داشتند به ما حمله کردند با توپ و تانک و آرپی جی سربازان را می زدند حتی در زمان جنگ هم ندیده بودم که اینگونه از سلاح های سنگین برای کشتن افراد استفاده شود. به شهید موسوی چنان گلوله توپ زدند که هیچ اثری از او باقی نمانده بود.
در حال بازگشت بودیم که به گودالی رسیدیم یکی از بچه ها گفت برویم داخل گودال تا استراحت کنیم و بعد دوباره راه بیافتیم. دو نفر کنار دیواره و دو نفر پایین گودال خوابیدیم. اما دیگر نتوانستیم بلند شویم زیرا منافقان به شدت آتش گشوده بودند و با همه سلاح های خود شلیک می کردند ما می دیدم که گلوله های رسام از بالای سرمان عبور می کند . صدای منافقان هم می آمد که زن و مرد همدیگر را به نام صدا می کردند.
بچه ها کلاش را بیرون گودال گذاشتند که اشتباه بود، چون منافقین برای جمع کردن تجهیزات تا کنار ما می آمدند. شرایط بدی بود؛ آفتاب مستقیم به ما می تابید، هواپیماهای عراق از یک سو و منافقان هم از سوی دیگر آتش گشوده بودند.اصلا تصور اسارت نمی کردم، فکر می کردم الان شب می شود می رویم پادگان سرپل ذهاب و بچه ها را می بینیم.
دو ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که با اسلحه بالای سر ما رسیدند و ما را از گودال بیرون آوردند ما هم که ارتش آزادی بخش نمی شناختیم اصلا اسم مجاهد یادمان نمی آمد ناخوداگاه گفتیم منافقان آمدند.
ماجرای مجروحیت شما چه بود؟
جعفرپور: ما را خواباندند روی جاده، سنگی زیر استخوان پهلوی من مانده بود می خواستم سنگ را کنار بدهم اما همین تحرک باعث شد که من را با تیر زدند. پهلوی چپم به طول ۱۵ و عرض ۷ سانت شکافته شد. حتی آنها نارنجک کشیده بودند که روی ما بیاندازند اما یک نفر آمد که اینها را نکشید ما به آنها نیاز داریم.
سال ۷۰ زمانی که ما به اسارت گرفته شدیم، منافقان در عملیات مرصاد شکست خورده بودند و در داخل هم جایی نداشتند بنابراین همه عقده های خود را سر ما خالی کردند.
بعد از اسارت شما را کجا بردند؟
جعفرپور: پس از اسارت ما ۶ نفر را در تویوتایی انداختند و کتک زدن ها هم ادامه داشت، در مسیر جاده پیکر شهدای ما را به گلوله می بستند.
یکی از پاهای من مشکل داشت در ابتدا فکر می کردند که گلوله به پای من خورده بعد که دیدند گلوله به پهلوی من اصابت کرده و پای من از ابتدا مشکل داشته، گفتند تو با این پایت به جنگ مجاهدین آماده ای؟ بعد شروع کردند به زدن پای من.
ما را به روستایی بردند بازجویی ها در طویله آغاز شد.حسین اقا بزرگ تر ما بود، چشمکی زد و خندید و به ما امید داد. من تیر خورده بودم نمی توانستم حرف بزنم نفسم بالا نمی آمد به زور اسمم را می گفتم. ما هم اطلاعات پرت و پلا می گفتیم. منافقین هم به دروغ می گفتند ما از ایران اطلاعات داریم در حالی که هیچ چیزی نمی دانستند. همه بچه هایی که به اسارت در آمده بودند از پاسخ دادن به سئوالات طفره می رفتند.
در آن طویله مثل احشام با ما برخورد می کردند برای آب دادن و دستشویی بردن با ما مثل احشام برخورد می کردند.
از آنجا ما را به کانکس هایی انتقال دادند و از ما به عنوان زندانی عکس گرفتند و جدایمان کردند. دو نفر گذاشته بودند که نگهبان ما باشند می خواستیم نماز بخوانیم قبله را پرسیدیم ما را مسخره کردند.
جعفرپور: بعد از بازجویی ها به زندانی که متعلق به منافقان بود اما نمی دانستیم در کجاست انتقال داده شدیم وضعیت این زندان به حدی وحشتناک بود که بین خودمان نام «پاپیون» را برای آن زندان گذاشتیم. پاپیون اسم فیلمی بود که همان ایام پخش شده و درباره یک زندان مخوف در فرانسه بود. حدود یک سال در آن زندان در سلول های انفرادی بودیم.
خانواده شما از اسارت تان خبر داشتند؟
جعفر پور: منافقین به سازمان های بین المللی اعلام نکرده بودند که ما را به اسارت گرفته اند لذا خانواده من مراسم ختم برایم گرفته بودند و حتی مراسم چهلم ما هم برگزار شده بود یکی از دوستان به خانواده من گفته بود که من دیدیم شهید شده و تانک از روی او رد شد.
زندان پاپیون زندان مخوفی بود دیواره های ظرف های آبی که به ما می دادند گوگرد می بست و قابل شرب نبود.
تا ما به سلول خود برسیم شِش دَر قرار داشت. یک روز از زندان پاپیون ما را به محلی بردند که چند سرهنگ استخبارات عراق از ما بازجویی کردند.
غیر از شما زندانی دیگری هم در آن زندان حضور داشت؟
جعفر پور: مبارزان کُرد و عرب ها را هم با ما به اسارت گرفته بودند. عرب ها را تحویل صدام دادند و اعدام شدند، یکی از بستگان شهید صدر را هم به زندان ما آوردند وی اعلام نکرده بود که عرب است وگرنه اعدام می شد.
بازجویی ها در این زندان هم ادامه داشت فردی به نام مختار که ما به او جلاد می گفتیم مانند ساواکی ها ما را شکنجه می کرد. در آن چند ماه شرایط روحی بدی را برای ما بوجود آوردند که تحمل ضرب و شتم ها راحت تر از آن بود.
منافقان در زندان پاپیون با شما چگونه رفتار می کردند؟
اکبری: ما را در تویوتا می انداختند و به سالنی می بردند که صدا می پیچید، می گفتند اطو را بیاورید و بنزین را بیاورید. در بنزین را باز می کردند و بوی بنزین می پیچید روی بچه ها بنزین می ریختند و ما منتظر بودیم که آتشمان بزنند ساعت ها ما را نگه می داشتند و بعد دوباره سوار تویوتا می کردند و به زندان می بردند.
جعفرپور: در زندان پاپیون یک وعده غذا به ما می دادند .ساعت های غیر معمول که صدای چکمه می آمد وحشتناک بود. یک روز صدای چرخ امد بشقاب را دادم پرت کرد و ما را با خود بُردند. چشم های ما را بستند و به درخت بستند اَشهَد خودم را خواندم. حدسم این بود که می خواهند تیرباران مان کنند، یک تیر زدند، دوباره تیر دیگری زدند. فکر کردم دوستان دیگر را زدند و الان نوبت من می شود، چند ساعت آنجا بودیم و بعد همگی برگشتیم و ما را به سلول جدیدی بردند، از ما عکس گرفتند و در روزنامه مجاهد چاپ کردند. آنها با این قبیل کارها می خواستند ما را بترسانند و از نظر روحی کاملا در موضع ضعف قرار دهند.
اکبری: پاپیون زندانی بسیار وحشتناک بود آب خوردن به ما نمی دادند پنجره نداشت چند در را باید پشت سر هم می گذراندیم تا به سلول برسیم دستشویی هایش گرفته بود، آب اش از برکه بود که جانور داشت و گل آلود و گوگردی بود همان را به ما می دادند برای استفاده شرب و نظافت.
زندان دیوار های نموری داشت. سرویس بهداشتی نداشتیم گوشه سلول پر از کثافت بود از نظر روحی و روانی و بهداشتی وضعیت اسفباری وجود داشت، در زندان پاپیون صورت من جوشی زد که تمام صورتم چرک کرد و تب شدید داشتم. تمام موی صورت من از عفونت ریخته بود چرک و خون از صورتم می ریخت حتی دارو هم به ما نمی دادند.
مدت ها چراغ را روشن می گذاشتند شب و روز را از ما گرفته بودند و مدت ها نیز کلا برق ها را خاموش می کردند.
کُردها هم در زندان پاپیون اسیر منافقان بودند؟
اکبری: گاهی کُردهای عراقی را هم به سلول های ما می آوردند، ابتدا ما از آنها می ترسیدیم، آنها از ما می ترسیدند، اما بعدا که به هم اعتماد کردیم صحبت کردیم.
حسین محی الدین از کُردهای مبارز تعریف می کرد که در روستاهای اطراف «کفری و کلار» منافقین با تانک از روی زن و بچه های ما عبور کردند و همه آنها کشته شدند، ما هیچ وقت این افراد را راحت نمی گذاریم لذا همیشه نارنجک به همراه داریم تا منافقان را بکشیم. منافقان حدود ۷۰ نفر از کردها را به اسارت گرفته بودند که بعدها بارزانی با صدام گفتگو کرد، کردستان عراق هم اعلام استقلال نمود و کُردها آزاد شدند.
آیا منافقین برای القای ایدئولوژی خود به شما هم تلاش می کردند؟ چه اقداماتی انجام می دادند؟
اکبری: در زندان پاپیون ما را به سلول دیگری می بردند و با ویدئو فیلم سخنرانی های مسعود رجوی را می گذاشتند نگاه کنیم. هر کس زمانی اختصاصی داشت که به تنهایی آن فیلم را نگاه کند. آن سلول یک حیاط کوچک داشت، یک روز من صدای تلویزیون را زیاد کردم و رفتم به حیاط که دیواره های بتونی و سیم خاردار داشت. نگاه کردم دیدم دیوار ترکی دارد یک مشت به دیوار زدم دیدم یک نفر هم از طرف مقابل مشت زد از من پرسید شما کی هستید؟ گفتم: سربازی اهل همدان هستم در مرز نگهبانی می دادیم که منافقین ما را اسیر کردند. هر دو اسم هایمان را غلط گفتیم به هم اطمینان نکردیم.طوری حرف زد که انگار بعد از من اسیر شده است از من پرسید یک نفر به نام چیت ساز را می شناسید؟ من به دروغ گفتم نمی شناسم اما وقتی سرباز بودم شنیدم کشته شده است.
مدتی بعد آن بنده خدا گفت: اسم واقعی من حسین خلج است، تهرانی هستم و بچه شهریار.
من ازش پرسیدم: حالا که شما بعد از من اسیر شدی، آیا خبرهایی که از بلندگو های اینجا پخش می شود که رهبری عمل جراحی داشته و حالشان بد است درسته است یا نه؟ در همین حال یک لحظه احساس کردم سوسکی از بغل من رد شد. دقت کردم در واقع منافقان از طبقه دوم میکروفون کوچکی را فرستاده بودند تا صدای مار ا ضبط می کردند و همینکه متوجه شدیم فورا آنرا کشیدند بالا.
وقت ما تمام شد و ما را به سلول برگرداندند من نگران بودم که صدای من ضبط شده و با من چه خواهند کرد ؟ یک هفته منتظر بودم هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از آن یکی از آن ها آمد سئوال کرد موضوع سخنرانی آقای رجوی در فیلمی که هفته گذشته نگاه کردی چه بود؟
من هم چرت و پرت جواب دادم به من گفت: تو گوش ندادی. من گفتم: من بچه دهات هستم خواندن و نوشتن بلد نیستم. خواندن یک مقدار بلد هستم چون مکتب خانه رفته ام.
او رفت و بعد چهار قُلچماق آمدند و گفتند: تو که می گفتی من سربازم چیکار داشتی به اینکه سئوال کنی حال رهبرتان چطوره؟ شروع کردند به کتک زدن من، اما من زیر بار نمی رفتم که چنین سوالی کرده باشم.
یکی از شکنجه گران به نام یحیی من را با موهام بالا گرفته بود وبقیه می زدند، بعد هم دست و پای من را بستند و انداختند در سلول تا یک هفته اب و غذا به من ندادند. حالم خیلی بد بود. بعد از یک هفته آب و غذا آوردند.
این ها وحشی تر از داعشی ها بودند هر بلایی سر انسان ها می آوردند ما را هم نگاه داشتند تا با ما تبلیغات سیاسی کنند وگرنه بنای سازمان تروریستی منافقین بر این بود که همه مخالفان خود را بکشند.
اصلا در زبان ما نمی چرخید که به این ها بگوییم مجاهد، ما جنایات منافقین را در شهر خودمان دیده بودیم اینها روزنامه فروشی را در عباس آباد همدان به جرم اینکه ریش داشت کُشتند. منافقان افراد التقاطی و درنده خو هستند جنایات این ها بیشتر از داعشی ها بود.
برای ما برنامه ریزی می کردند از نظر روانشناسی ما را زیر نظر داشتند و بر اساس اصول روانشناسی ما را تحت فشار می گذاشتند که به آن ها بپیوندیم. کتاب های ابریشم چی و رضایی را به زور می آوردند و به ما می دادند تا بخوانیم. ما در سلول تنها بودیم فکر عقیدتی ما در آنجا با توجه به اخباری که آنها به ما می دادند به چالش کشیده می شد باید هر روز تحلیل می کردی که راهی که آمده ای درست است یا نه ؟واقعا سخت بود خیلی سخت. بعضی از دوستان ما در آنجا بیشتر تحت فشار بودند.
من تلاش می کردم کتاب ها را مطالعه نکنم سعی می کردم آنها را سرکار بگذارم.کسروی کتابی داشت که داستان تبریز را نوشته بود هر روز می آمدند می گفتند کتاب را خواندی؟من می گفتم: سواد ندارم باید به عکس هایش نگاه کنم ببینم چیزی متوجه می شوم. کتاب هایی را که می دادند، باید می خواندیم و بعد سئوال می کردند و می گفتند باید تحلیل بدهی.
جعفر پور: وقتی زندان پاپیون بودیم فکر می کردیم که یک زندانبان معمولی آمده و با ما بحث می کند اما بعدها فهمیدیم که افرادی که برای القاء ایدئولوژی منافقین پیش ما می فرستادند افراد گردن کلفت و مهمی بودند. مثلا بعدها فهمیدیم یکی از آنها فردی بوده که در زمان پهلوی هواپیمای ایرانی را دزدیده و به فلسطین اشغالی برد.
فردی به نام ساداتی دربندی که اسم مستعار آن «عادل» بود، با ما صحبت می کرد تا ما را قانع کند.او از شکنجه گران قهار بود که شکنجه کردن را از ساواک آموخته بود.
چه راهکارهایی برای فرار از مطالعه های اجباری کتاب های شُبهه دار و یا گوش دادن به نوار ها و فیلم های سخنرانی پیدا کردید؟
جعفرپور:در زندان پاپیون ضبط هایی به زندان های ما می آوردند که در آن نوارهایی بود که باید گوش می دادیم آن نوارها حاوی خبرهای دروغ منافقین از وضعیت ایران بود. سعی می کردند اخبار را به گونه ای منتقل کنند که گویی از ایران چیزی باقی نمانده و همه چیز از بین رفته است. این اظهارات روحیه ما را خیلی تحت تأثیر قرار می داد. به همین دلیل من صدای ضبط را قطع می کردم اما تلاش می کردم از روی ثانیه شمار ضبط، گذشت زمان را ثبت کنم در حالی که داشتم این موضوع را بررسی می کردم یکی زندانبان ها به نام مختار آمد و گفت: چرا صدای ضبط را بسته ای گفتم: در حال بررسی گذر زمان هستم. من اخبار شما را قبول ندارم و گوش نمی دهم. به من می گفت تو چقدر زبان دراز هستی! کتک مفصلی به خاطر این موضوع خوردم.
علاوه بر این ما را به اتاقی می بردند برای اینکه فیلم های سخنرانی رجوی را نگاه کنیم. یک روز بنده را همراه با برادری کرد به آن اتاق بردند. من فیلم را نگاه نمی کردم کردها هم سیگار می کشیدند. من زرورق سیگار کرد ها را به پشت تلویزیون چسباندم. شب جمعه بود؛ آنتن وصل شد و سخنرانی امام خمینی از تلویزیون پخش می شد. پیرمرد کرد عراقی بلند شد، تلویزیون را بغل کرد و بوسید و گفت ما امام را دوست داریم. امام کردها را دوست دارد. در آن هنگام منافقان در را باز کردند، پیرمرد کرد روی زمین دراز کشید و خود را به خواب زد. زندان بان منافق شروع کرد به فحش دادن به امام. رو به من کرد و گفت این چیست که دارید نگاه می کنید. من گفتم ما دست نزدیم خودش سخنرانی امام را پخش کرد. بعد از آن تلویزیون را به گونه ای دست کاری کردند که به جز شبکه عراق هیچ شبکه ای را نمی گرفت.
اکبری: در آنتن های خبری به صورت گسترده تبلیغات کردند که ما فرماندهان سپاه ایران را به اسارت گرفته ایم در حالیکه ما جوانانی ۱۹ تا ۲۰ ساله بودیم. نشست خبری برای ما ترتیب دادند حدود ۷۰ خبرنگار به این نشست دعوت شده بودند. خبرنگاران در ابتدا می ترسیدند وارد اتاق ما بشوند بعد از این که از پنجره ما را دیدند وارد شدند خبر نگار دویچوله آلمان گفت: افسران ارشد سپاه ایران اینها هستند! خنده اش گرفته بود. از ما سئوالاتی در مورد وضعیت ایران کردند در مورد روسری پوشیدن و آستین کوتاه پوشیدن.
به صورت عادی واقعیاتی را که می دانستیم بیان کردیم اما ظاهرا جواب های دندان شکنی داده بودیم چون کتک مفصلی از منافقین خوردیم.
آن قدر تبلیغ کرده بودند که ما پاسدار گرفتیم خبرنگاران فکر می کردند Rambo گرفته اند. خبرنگاران کلمه Rambo را به کار بردند یکی از آنها با تسمخر گفت این فرماندهان که خیلی جوان هستند!
در آن شرایط چگونه روحیه خود را حفظ می کردید؟
اکبری:در ان شرایط سخت اتفاقاتی می افتاد که به ما روحیه می داد به عنوان مثال روزی متوجه شدم که بر سر در سلول من نوشته شده «درود بر خمینی» آن روز فهمیدم که قبل از من هم افرادی بوده اند که مقاومت کرده اند و روحیه گرفتم.
جعفرپور: در یکی از کتابهایی که در پاپیون به ما دادند ماجرای رضایی هایی بود که در زمان شاه اعدام شده بودند. در آن کتاب عکس روزنامه هایی که خبر اعدام رضایی ها را زده بودند چاپ شده بود. در آن عکس یک کلمه نوشته شده بود «خمینی». این کلمه در کتاب روحیه ای جدید به من بخشید. من این کتاب را نگه داشتم و تحویلشان ندادم. منافقین می گفتند که شما همه کتابها را یک روزه می دادید چه شده که این کتاب را نگه داشته ای؟
ماجرای دیدار شما با سرکرده های منافقین چه بود؟
زمانی که در زندان پاپیون بودیم یک روز همه ما را به دیدار سران گروهک منافقین بردند.
در آن دیدار ما را به عنوان، فرماندهان سپاه معرفی کردند. در آن دیدار دست های ما بسته و اسیر آنها بودیم اما آنها از ما آنقدر ترس داشتند که جلسه پر از محافظان بود تا جایی که به یاد دارم در این جلسه، گنجه ای، نقدی، هشترودی، منوچهر هزارخانی، متین دفتری و ... حضور داشتند. یکی از سران منافقان در آن جلسه از ما سوال کرد اگر دست شما اسلحه بدهند الان چه کار می کنید؟ ما سکوت کردیم اما نقدی یکی دیگر از سران منافقان گفت سوال کردن ندارد ما را به رگبار می بندند. نوه مصدق هم آنجا بود، ما را به دیدار سران منافقان برده بودند تا به آنها روحیه بدهند. آنجا به ما می گفتند که الان ایران خرابه شده و همه جا را ویران کرده ایم.
در آن جلسه نیز مسائل مضحکی را مطرح کردند مبنی بر اینکه شما به زور روسری سر مردم کرده اید یا مردم آستین کوتاه نمی پوشند که اصلاً موضوعات مهمی نبود.
جراحت شما چه شد؟ خدمات پزشکی به شما داده می شد؟
جعفرپور: این جراحت باقی ماند عفونت کرد گوشت ها جمع شده بود قابل بخیه زدن نبود با وضعیت جراحت باز هم من رو مورد ضرب و شتم قرار می دادند فردی به عنوان دکتر می آمد به من می گفت بخواب وقتی می خوابیدم لگدی به زخم می زد و خون و عفونت بیرون می ریخت . بعد از ۹ ماه که صلیب سرخ ما را دید دکترهای صلیب سرخ گوشت روی زخم را قیچی کردند تا گوشت ها تازه شود و به هم بچسبد بعد بخیه زدند و قرص آنتی بیوتیک به من دادند و آب اکسیژنه روی زخمم ریختند.
زندان پاپیون اصلا نور نداشت ما اصلا تحمل نور را نداشتیم. هر زمان که ایران در جایی توفیقی کسب می کرد یا پیروز می شد، منافقین کتک مفصلی به ما می زدند، ما متوجه می شدیم که ایران در جایی به پیروزی رسیده است که این ها دارند عقده های خود را خارج می کنند.
چه زمانی به زندان اشرف منتقل شدید؟
جعفرپور: بعد از یکسال کرد ها آزاد شدند و صلیب سرخ فشار آوردند که ما را ببینند. ما را هم به زندانی در اشرف بردند. بعد از مدتی که در زندان اشرف بودیم ما را به بغداد انتقال دادند و با صلیب سرخ دیدار کردیم در آنجا برای خانواده هایمان نامه نوشتیم و به عنوان اسیر ثبت شدیم.
شرایط اسارت شما در زندان اشرف چگونه بود؟
جعفرپور: بعد از انتقال به اردوگاه اشرف، هر ۶ نفرمان در یک سلول قرار گرفتیم به نظر می رسید دوستان ما کتابهایی که منافقان در اختیار آنها قرار داده بودند مطالعه کرده بودند و سوالاتی برای شان بوجود آمده بود. من و آقای جعفرپور از قبل با هم خلوت و گفتگوهایی داشتیم وقتی به زندان اشرف منتقل شدیم، گفتگوهایمان بیشتر شد و حرف هایی که سایر بچه ها می زدند را با هم تحلیل می کردیم به نظر می رسید آنها کتابهایی را که منافقان در اختیارشان قرار دادند را مطالعه کردند. سن و سال ما کم بود و در شرایط سختی بودیم در این شرایط سخت، دوستان ما مطالعه این کتابها را مفری برای نفس کشیدن می دانستند؛ در واقع در زندان پاپیون ما را در سخت ترین شرایط نگاه داشتند تا بچه ها ناچار به مطالعه این کتابها شوند.
منافقین چگونه تلاش می کردند شما را جذب اندیشه خود کنند؟
جعفرپور: ابتدا روی کتابهای شریعتی بحث می کردند. من شریعتی را نمی شناختم اما یکی از دوستانم که در عملیات مرصاد به شهادت رسید در مسجد پایگاه ما، کتابهای شریعتی را جمع می کرد. اینها با کتابهای شریعتی، بچه ها را تخلیه می کردند و شبهاتی را ایجاد می کردند و بعد کتابهای ابریشمچی و رضایی ها و کسروی را در اختیار بچه ها قرار دادند.
روز های اول انتقال به اشرف بود. یک شب، داشتیم قرآن می خواندیم رسیدیم به سوره ای که آیه منافقین در آن بود، من گفتم: خدا رو شکر که ما چیزی که شنیده بودیم در مورد منافقین را با این اسارت به چشم دیدیم و به ما ثابت شد. یکی از بچه ها گفت: هنوز برای قضاوت زود است باید فکر کنیم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. من گفتم: تو باید دشمنت را می شناختی و می آمدی، غلط کردی این حرف ها را میزنی الان وقت شناخت نیست. او گفت: آخه شریعتی این جوری میگه ،من گفتم : آدم وقتی سرچشمه داره چرا به آفتابه رجوع کنه ما امام خمینی را داریم.
حسین آقا هم شروع به بحث کرد، متوجه شدیم که منافقین برای اینکه از درون سلول به ما فشار بیاورند برخی از زندانیان همفکر خود را با ما هم سلولی کرده اند.
شب ادیب یکی از منافقان به سلول ما آمد و شروع به بحث کردن نمود. حسین آقا گفت: ما آمده ایم با شما بجنگیم و زندانی شما هستیم نمی خواهیم اخبار شما را بشنویم و تلویزیون مجاهد را ببینیم. کتک مفصلی خوردیم.
این افراد برای اینکه شما را جذب ایدئولوژی منافقان کنند چه اقداماتی انجام می دادند؟
محمدصادق جعفر پور: بعد از این ماجرا آنها در مقابل ما قرار گرفتند، دائم ما را می زدند و اذیت و آزار می کردند. یک روز صبح که حسین آقا به حمام رفته بود و من خواب بودم انها حسین اقا را بین دیوار و در قرار دادند و فشار دادند. شرایط بسیار سختی بود.
تصمیم داشتند که سیم برق را شبانه به ما وصل کنند و ما را بکشند. به همین دلیل تا صبح نمی خوابیدیم دائم باید مراقبت می کردیم تا این افراد شبانه ما را نکُشند.
اکبری:شب عاشورا بود؛ من و صادق شروع به نمازخواندن کردیم، در اردوگاه اشرف موسیقی پخش می شد آنها هم تلویزیون عراق را روشن کردند و آواز می خواندند. صادق چند بار بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد اما هر بار آنها تلویزیون را روشن کردند. صادق نماز می خواند که شروع کردند او را کتک زدن. دماغ صادق شکست و ما آن شب، سه تا چهار بار با هم درگیر شدیم.
چگونه می توانستید خیانت دوستانتان را تحمل کنید؟
اکبری: من و صادق اینگونه فکر می کردیم که ما آمده ایم که شهید شویم و این هم نوعی جنگ است. هیچ وقت فکر نمی کردیم که زنده از آن زندان بیرون بیاییم.ما زندانی آنها بودیم، کل اتاق برای آنها بود و یک فضای ۱.۵ متری برای من و صادق بود که اگر انگشتمان از آن فضا بیرون می آمد، له می کردند. ما مجبور بودیم که با آنها کنار بیاییم و درگیر نشویم.
س از مدتی در زمان کوتاه زمان هواخوری اینها تلاش می کردند ما را در مقابل نگهبانان کتک بزنند تا به آنان ثابت کنند که در دشمنی با ما و پذیرش ایدئولوژی منافقان راسخ هستند. بنابراین هواخوری را کنسل کردیم و بیرون نمی رفتیم. در مدتی که آنها هواخوری می رفتند ما هم در اتاق راه می رفتیم، ورزش می کردیم، کشتی می گرفتیم و نفسی می کشیدیم.
شبی در زندان خوابیده بودیم اما من به صدای آنها گوش می دادم، دیدم با هم نشسته اند و از روی قرآن می خواندند و تفسیر می کردند که اینها نمی فهمند اگر چند بار به آنها مطالبی بگوییم که نفهمند، لایق کشتن هستند. من خشکم زد به صادق نگفتم که چه حرفهایی گفته شده است.
جعفرپور:در حیاط ما را به گونه ای می زدند که نگهبانان جمع شوند و ببینند. وقتی در زندان راه می رفتیم و قدم می زدیم دنبال بهانه بودند که تنشان به ما بخورد و دعوا راه بیندازند. یک روز به امام فحش دادند من هم به مریم رجوی فحش دادم. دست و پای مرا گرفتند و مرا با کمر پرت کردند روی گلدان های سفالی، گلدان ها زیر کمر من خُرد شد.
بالاخره روز آزادی فرا رسید به ما گفتند هر کدامتان می خواهید می توانید برگردید. البته تا لحظه آخر به ما این گون القا می کردند که اگر شما به ایران باز گردید اعدام خواهید شد و ما را از بازگشت می ترساندند ما هم حتی با این فکر که امکان دارد به خاطر اسارت در چنگال منافقین با ما رفتار خوبی نداشته باشند به ایران بازگشتیم.
آیا صلیب سرخ طبق قوانین بین المللی از زندان شما در اردوگاه اشرف بازدید کرد؟
حسین اکبری: در مدتی که در زندان اف بودیم منافقین اجازه ندادند که نیروهای صلیب سرخ به زندان بیایند و مکان نگهداری ما را ببینند اما ایران به صدام فشار آورده بود ما منافقان را به رسمیت نمی شناسیم و شما باید اسرای ایرانی را آزاد کنید.
روز آخر یکی از منافقین به ما گفت اگر رهبری ما احساس می کرد که یک ثانیه بیشتر نگه داشتن شما به آدم شدن شما می انجامد شما را نگه می داشتیم.
آیا در ایام اسارت ردی از تلاشها برای آزادی تان مشاهده کردید؟
جعفر پور: قبل از اینکه به زندان پاپیون منتقل شویم چشم های ما بسته بود، یک نفرکه کنارم ایستاده بود و من از زیر چشم بند فقط پوتین هایش را دیدم، به من گفت: نگران نباشید این ها هیچ غلطی نمی توانند بکنند. من احساس کردم فرد نفوذی ایران در آنجا حضور دارد.
همان لحظه ای هم که با پایان اسارت وارد ایران شدیم، یکی از بچه های وزارت اطلاعات که من را بغل کرد گفت «ما از همه چیز خبر داریم می دانیم چه گُلی کاشتید و چه مقاومتی کرده اید» قبل از ورود ما همه اطلاعات به آن ها رسیده بود. همه اخبار ما که چه کسانی مقاومت کرد.
در یکی از نامه هایم نوشتم تو به کوی آشنایی به از آن دری ندیدی به هزار در نرفتم در آشنا زدم من
چه خاطرات مهمی از جنایات منافقین در آن ایام در ذهن تان نقش بسته است؟
اکبری: زمانی که در زندان اشرف بودیم احساس کردم منافقین تلاش دارند تا حرکت تبلیغاتی انجام دهند. نمیدانستم چه اتفاقی در انتظار ماست. با صادق مشورت کردم و تصمیم گرفتیم که سرهایمان را از ته بتراشیم. به بهانه تراشیدن ریش، ماشین ریشتراشی را از منافقین گرفتیم و سرهایمان را تراشیدیم. مختار که یکی از شکنجهگران بود، عصبانی شد و گفت شما بیلیاقت هستید. بعدها متوجه شدیم اینها میخواستند ما را به زیارت نجف برده و تبلیغات رسانهای راه بیندازند.
در ماه های پایانی اسارتمان در اشرف، قصد داشتند در حرکتی تبلیغاتی ما را به کربلا ببرند. ما سوار یک ون بودیم و اتوبوس آبی رنگ دیگری هم قصد جابجایی نیروهای منافقین را داشت. این اتوبوس جلوی ماشین ما حرکت می کرد. دوتا تیربار نیز اطراف کاروان ماشینها وجود داشت. اتوبوس از ما جلوتر بود که یکدفعه منفجر شد. سریع پردههای ون را کشیدند. ما متوجه شدیم که اتوبوس منافقان منفجر شده و بسیار خوشحال شدیم اما کربلا رفتن ما هم منتفی شد.
زمانی که در زندان اشرف بودیم، آنجا بمباران شد، همه فرار کردند حتی زندانبان ها، موج انفجار درِ زندان ما را باز کرد دیوار زندان هم ترک خورد. ما یک لحظه بیرون آمدیم و سریع برگشتیم داخل سلول، بعد از آن مختار و یکی از زنان به زندان آمدند و در انتقام از آن حمله کتک مفصلی به ما زدند.
جعفرپور: سلول ما در اشرف هم هیچ نوری نداشت ورقه های آهنی به پنجره ها جوش داده بودند.
ما اعتصاب غذا در اشرف کرده بودیم این ها به خاطر اعتصاب غذا ما را کتک می زدند. یک روز جیب لباس من پاره شد، کتک مفصلی خوردم که چرا این لباس پاره شده. به ما هفته ای یک بار قاشق یک بار مصرف و لیوان یک بار مصرف می دادند و اگر لیوان می شکست ما کتک داشتیم.
منبع های آبی که استفاده می کردیم بیرون محوطه بود در فضای باز داغ داغ بود در تابستان باید با آب داغ داغ سر ظهر حمام می کردیم در زمستان هم آب گرم کن ها را برای ما استفاده نمی کردند و باید با آب سرد سرد حمام می کردیم.
یک بار عقرب، من را در زندان اشرف نیش زد هر چه داد و فریاد زدیم نیامدند تا فردا که غذا آوردند خوش بختانه اتفاقی برای من نیافتاد.
در زندان اشرف به ما خیلی گرسنگی می دادند من به یاد دارم که روزی دوبار ما را برای دستشویی به بیرون از زندان می بردند. کنار دستشویی سطل های آشغال شان بود، یک بار می خواستم از شدت گرسنگی پوست موزی که آنجا افتاده بود را بردارم و بخورم.
از صلیب سرخ کتاب دعا و قرآن خواستیم، وقتی می خواندیم، زندانبان ها می آمدند و ما را کتک می زدند، می گفتند کتاب قرآن را آرام برای خودتان بخوانید.در زندان اشرف یک بار قران می خواندم مختار دریچه زندان را باز کرد و گفت: کی داره عر عر میکنه بعد در زندان را باز کرد و قرآن را گرفت و گفت برای خودت قران بخوان چرا داری عر عر می کنی.
متاسفانه امروز جای این جلادان را با شهید عوض می کنند.
شما مدتی با کُردهای عراق در زندان پاپیون هم بند بودید از آن ها چه خاطراتی در مورد جنایات منافقان علیه کُرد های عراق شنیدید؟
اکبری: یکی از شکنجه گران به نام نریمان از افتخارات خود تعریف می کرد که ما در جریان انتفاضه کردهای عراق در روستای چمچاله یک نفر را هم زنده نگذاشتیم، حتی نگذاشتیم حیواناتشان هم زنده بمانند می گفتند کرد های مسلمان عراق مزدور خمینی هستند. این ها ۲۵ هزار نفر از مردم عراق را به شهادت رساندند.
مشیرعلی شریف، کُرد عراق و مترجم کاک عثمان در سلیمانیه عراق بود. او تعریف می کرد که در روستای «گلاله» کردها اجازه نداده بودند که منافقین از روستا عبور کرده و به ایران حمله کنند. منافقان هم در انتقام دو خانواده کرد را در ماشین محبوس کرده و زنده زنده آتش زدند.
منافقین اصلاً اهل عراق نبودند، کشور خود را فروخته بودند و در کشوری دیگر ساکن شده بودند، هیچ ملیت ومالکیتی نداشتند اما برای کمک به صدام مردم عراق را به خاک و خون می کشیدند.
شیعیان عراق را می گرفتند و تحویل صدام می دادند و مستقیم اعدام می شدند. اینها نیروی صدام در عراق بودند و به مناطق کرد نشین و پایگاه های شیعیان در عراق حمله می کردند. زن و بچه مردم را می کشتند و اسیر می گرفتند و اعدام می کردند.
بعد از خودمختاری کردستان از عراق، کردها را آزاد کردند. وضعیت اسارت کردهای عراق در زندان پاپیون بسیار رقت آور بود. ماه ها دست بندها را از دست آنها باز نمی کردند. دستبندها در گوشت آنها فرورفته بود و پر از چرک، خون و عفونت بود.
اکبری: منافقین راننده کامیون کرد را اسیر کرده بودند جرمش این بود که با کامیونش از نزدیک قرارگاه اشرف عبور کرده بود. در حالی که کشور عراق مال او بود. اما اینها خود را مالک آن می دانستند. بنای گروهک منافقین بر ترور است، تروریست بودن آنها بر همه کس ثابت شده است منافقان ۱۷ هزار نفر از بهترین جوانان انقلابی را در ایران و ۲۵ هزار نفر از شیعیان و کردهای اهل سنت عراق را به خاک و خون کشیدند.
شخصی به نام حسین محی الدین که اسیر منافقین بود تعریف می کرد که در «کفری» با تانک روی زن و بچه ما آمدند، اگر حتی یک روز هم زنده بمانیم منافقان را راحت نخواهیم گذاشت. متاسفانه امروز اعضا و وابستگان منافقین به راحتی در کشورهای غربی رفت و آمد می کنند و حمایت می شوند.
منافقان از جنایات و افتخارات خود در ایران برای شما تعریف می کردند؟
اکبری: یکی از منافقان به نام «عادل» (محمد ساداتی دربندی) از افتخارات خود تعریف میکرد میگفت زمانی که در حزب جمهوری بمبگذاری کردیم، عده ای از منافقین را مأمور کرده بودیم که اطراف این منطقه با بیل و کلنگ آماده باشند تا بعد از بمبگذاری، سر صحنه حادثه حاضر شوند. این افراد به مجروحان هم رحم نکرده بودند که ساختمان روی آنها خراب شده بود، با بیل و کلنگ به بهانه کمک، آنها را به شهادت رسانده بودند. این ملعون تعریف میکرد که بعد از بمبگذاری، ما با بیل و کلنگ، همه را کشتیم. اما امروز گویا جای شهید و جلاد عوض شده است.
به نظر شما جنایات منافقین و داعش چه شباهت هایی با هم داشت؟
اکبری: داعش و منافقین در هم ریشه دارند ریشه آنها در اسرائیل است، اسرائیلی ها منافقین را حمایت مالی و اطلاعاتی کردند.
در روزهای پایانی اسارت که بالاخره منافقین ناچار به آزادی ما شده بودند، به آقا صادق وعده می دادند که ما شما را به اسرائیل می بریم آنجا می توانید دانشگاه بروید، زندگی کنید و پایتان مداوا خواهد شد.می خواستند ما برنگردیم اما چرا در میان همه کشورها وعده اسرائیل را می دادند؟
جعفرپور: زمانی که داعش ظهور پیدا کرد من مطلبی نوشتم با توجه به اطلاعاتی که از منافقین داشتم در مقایسه جریان داعش و منافقان. به نظر من داعش، سازمان منافقین قرن ۲۱ هستند. منافقین مارکسیست را با اسلام التقاط کردند و داعش وهابیت را با اسلام التقاط کرد. داعشی ها جهاد نکاح را مطرح می کنند و منافقان طلاق ایدئولوژیک. به نظر من قبل از ظهور داعش، رجوی با تِز اینکه هدف وسیله را توجیه می کند، ملت ایران را به خاک و خون کشید.
کتابی از ابریشمچی که مربوط به قبل از انقلاب بود در اختیار ما قرار دادند، در آن کتاب که چند صفحه کوچک بود نوشته بود «برادران و خواهران مجاهد باید از همه نظر همدیگر را تأمین کنند» این ایدئولوژی مانند ایدئولوژی تکفیری ها درباره جهاد نکاح است.
نظر شما در مورد افرادی که امروز جای شهید و جلاد را عوض کرده و نظام را به خاطر اعدام منافقین در سال ۶۸ زیر سئوال می برند چیست؟
اکبری: کسانی که امروز اظهاراتی را مطرح می کنند مبنی بر اینکه چرا منافقان در دهه شصت اعدام شدند افرادی بی بصیرت و بی خردی هستند که یا جریان منافق را نشناخته اند و یا دشمن انقلاب هستند.
ریشه منافقین و داعش در هم تنیده است، منافقین خیانت کار ترین انسانها هستند. اینها با دشمنان ملت ایران که جوانان ما در جبهه ها با آنها می جنگیدند، دست دوستی دادند در واقع اینها دشمن ملت ایران بودند. اگر آنها مجبور به فرار از ایران نبودند انقلاب را به اضمحلال می بردند و همه مردم را می کشتند. در زمان جنگ در قبال دلارهای صدام، اطلاعات ما را به صدام می دادند. اگر دلشان برای مردم و مملکت می سوخت باید در کشور می ماندند و در مقابل صدام متجاوز می ایستادند.
جعفرپور: یکی از منافقان در زندان اشرف یک بار از دهانش پرید و گفت «امام شم انقلابی خوبی داشت»
متوجه نمیشوم چگونه عدهای جنایات منافقین را فراموش کردهاند. در زندان تبلیغ میکردند که اگر به ما بپیوندید، به خارج از کشور انتقال داده میشوید، زندگی آرام و راحتی خواهید داشت اما اینها سالها در اردوگاه اشرف د رواقع زندانی بودند و زندگی سختی داشتند. بعید است که یک مسئول مملکتی از جنایات منافقان در ایران و خارج از کشور بیاطلاع باشد. به نظر من ریشه این نگاهها به آقای منتظری برمیگردد. باید مسئولان تکلیف خود را روشن کنند.
بعد از آزادیتان مدارکی که شب اسارت دفن کرده بودید پیدا کردید؟
اکبری: سال ۸۶ در محل کار بودم دیدم حاج آقا سماوات زنگ زدند اداره که کاری فوری داریم زود خودت را برسان. گفتم درگیر کار هستم اصرار کردند که همین الان بیا، کار حیاتی است. وقتی رفتم ایشان گفت شهیدی به اسم شما به همدان آورده اند بیاید شناسایی کنید ببینید پسر ما هست یا خیر. پسر حاج آقا سماوات همراه ما در همان منطقه شهید شده بود. جنازه شهید لباس هایی را به تن داشت که در آنجا ما به تن داشتیم، اگرچه جنازه سر نداشت اما بعد از ۱۶ سال بدن تقریبا سالم بود حتی سینه به بالا کاملا گوشت داشت. متاسفانه نتوانستیم ایشان را شناسایی کنیم در آن زمان هنوز بررسی DNA شهدا وجود نداشت و این شهید به نام شهید گمنام دفن شد. نکته مهم آنکه پلاک بنده را در اطراف شهیدی پیدا کرده بودند و نام من را برای ایشان ثبت کرده بودند/مهر/فهیمه رضیان