دوشنبه، 5 آذر 1403
حرف شمال » اخبار ویژه » ابد و یک روز در زیر پوست شهر

ابد و یک روز در زیر پوست شهر

0
1 152
کد خبر: 1115
  حرف شمال- آصف بادام: تصویر مردان ژولیده‌ای که تا کمر داخل سطل‌های بزرگ زباله شهری خم شده‌اند و غذای روزانه و پول موادشان را لابه‌لای مصرف‌زدگی شهرها جستجو می‌کنند، تصویر غریبی نیست. حتی دیدن افرادی که با سیمی بلند داخل صندوق‌های صدقات دنبال صدقه می‌گردند، به حدی رسیده که قبح آن به کل از بین رفته است.
  

محمد جوان 20 ساله ای است با قامتی بلند و موهایی ژولیده و خرمایی رنگ. هرچند به قول خودش قیافه اش ترکیده اما با این حال همچنان می توان زیبایی را در چهره جوان او یافت. البته پیری زودتر از حساب سال و ماه در چهره اش جا خوش کرده بود و من بی آنکه کسی بگوید می دانستم که گامهای سست و مضطرب، دستهای لرزان، چشمهای بی حالت و لبخندی سرد و شرم آلود همه مایملک او از زندگی است.

او را در حالی دیدم که در یکی از محله های کم برخوردار شهر مشغول گشتن در سطل زباله بود و کیسه ای کهنه بر دوشش سنگینی می کرد. متوجه نگاه من به خودش که شد بیخیال سطل زباله شد و می خواست زودتر محل را ترک کند. من هم گامهایم را سریعتر کردم و به سمتش رفتم. اگرچه تمایلی به ایستادن و صحبت کردن ندارد و به قول خودش حرفش به درد کسی نمی‌خورد اما با اصرار من و احتمالا به طمع اندکی پول می ایستد.

باور نمی کرد که من خبرنگار باشم و مدام می گفت: «پلیس و شهرداری کم بود مامور مخفی هم فرستادند!»

به او اطمینان دادم که من هیچ ارتباطی با ماموران زحمتکش پلیس و شهرداری ندارم و تنها می خواهم چند سوال از او داشته باشم.

سیگاری به او تعارف کردم تا اعتمادش را بیشتر جلب نمایم. وقتی سیگار را گوشه لبش گذاشت انگار که می دانست می خواهم راجع به چه چیزی با او صحبت کنم، نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «می دونی چیه مشتی؟ ما ها قبل از این که بدونیم معتاد شدیم، وقتی بابامون بالاسرمون می‌کشید و ما هنوز نمی‌دونستیم بدنمون به این کوفتی عادت کرده» منظورش اعتیادی است که براثر استعمال دخانیات در کنار کودکان در آن ها ایجاد می شود.

پرسیدم از کجا فهمیدی که می خواهم درمورد اعتیاد از تو بپرسم؟

- معلومه، بدبختی و فقر که سوال نداره، ما هم که قیافمون ترکیده و تابلو. تنها چیزی که میمونه این وسط اینه که بگی چی میزنی داداش. حالا هم اگر چیزی به ما نمیماسه بگو ما راهمون رو بکشیم بریم.

به او اطمینان دادم که اگر با من همکاری کند پولی نصیبش می شود تا بتواند دست‌کم یکی دو روزش را پیش ببرد. او هم راضی شد و با هم روی جدول کنار زیر سایه درختی خیابان نشستیم. بعداز ظهر گرم تابستان است و خبری از شلوغی در این خیابان نیست. آن طرف‌تر چند جوان سیگار می‌کشند و گاهی هم نگاهی به ما می اندازند. اسم و سنش را که گفت کمی شوکه شدم زیرا درحال صحبت با فردی بودم که نزدیک به 10 سال از من کوچکتر بود اما با این حال طوری حرف می زد که گویی کوهی از مشکلات روی شانه های نحیفش سنگینی می کند.

-خواهر و برادر داری؟

- وقتی از خونه زدم بیرون یه خواهر 6 ساله داشتم که الان فکر کنم باید 10 سالش باشه. خبری ازشون ندارم.

- درس چطور؟ خوندی؟

- هیچ‌وقت علاقه‌ای به درس نداشتم. شاید چون توی مخم نمی‌رفت. البته من ابتدایی رو به زور تو مدرسه دولتی گذروندم. بعدم که زدم از خونه بیرون دیگه کلا خط کشیدم دورش.

دوست داشتم بیشتر سر از کارش در بیاورم اما ترسی داشتم که مبادا سوالی کنم تا او بگذارد و برود و صحبت های‌مان نیمه کاره بماند. اما هرطور بود با کمی کلنجار رفتن با کلمات از او خواستم تا ماجرای فرارش از خانه را برایم تعریف کند.

-ماجرایی نداره. امثال ما زیادن مشتی. ماها اشتباهی یه جایی دنیا اومدیم که کسی منتظرمون نبود. از همون بچگی بهمون می‌فهمونن که کجای کاریم. به یه سنی هم که میرسیم میشیم سربار خونواده. هرچند تو این مورد خونواده شده بود سربار من. البته خونواده که نمیشه گفت ولی همون. بابام که جز کشیدن و خوابیدن کاری بلد نبود اون اواخرم افتاده بود به دوا (هروئین) مصرف کردن که دیگه معلوم بود وضعش بدتر از همیشه شده. ننمونم که از 10 سالگی شوهرش دادن شده بود یکی لنگه بابام. بدبخت می ترسید دهن باز کنه تو خونه. منم دیدم اونجا جای من نیست. تا کی میخواستم من کار کنم و نعشگیش مال بابام باشه. اینجوری شد که تصمیم گرفتم بزنم از اون آلونک بیرون. یه شب دو تا شلوار و پیراهن انداختم تو پلاستیک، کفشم­و گرفتم دستم زدم بیرون و پشتمم نگاه نکردم. اولش یکم سخت بود یکی دوبار خواستم برگردم اما وقتی به روزایی که اون تو بودم فکر می کردم پشیمون می شدم. تازه اگه برمی گشتم خیلی باید شانس میاوردم که باباهه سرم­و نذاره رو سینم. ما خونوادگی اعصاب نداریم کلا.

- الان چی مصرف می کنی؟

- همه چی. هرچی گیرم بیاد و میدم تو مغزم شاید یه کم بیشتر بتونم تحمل کنم این وضع کثافت‌و.

- یعنی چی همه چی؟

- من از وقتی یادم میاد تو خونه ما همیشه بو تریاک به راه بود. صبح و ظهر و شبم نداشت. بابام یه عادتی که داشت اینکه بدون این وامونده دهنش به فحش‌هم باز نمی شد. رو همین حساب ننم هرروز با وافور بیدارش می کرد که مبادا از رو خماری بگیرتمون زیر مشت و لگد. ماهم که دیگه از همون موقع راه و چاهش‌و یاد گرفتیم. اولش دزدکی الانم پفکی تریاک و شیره می‌زنم بعضی وقتاهم شیشه گاهی اوقاتم دوا.

از چشمانش پیدا بود که دروغی در کار نیست. لحن شیرینی داشت و جوری از بدبختی هایش می گفت که انگار نویسنده ای از داستان تلخی که به تازگی نوشته پرده برداری می کند.

-وقتی از خونه اومدی بیرون شبارو کجا میگذروندی؟

-زمین خدا که کم نمیاد داداش. بالاخره یه جایی واسه ما هم پیدا میشه. زیر پلی، توی پارکی، تو کوچه پس کوچه ای جایی. البته اون اولش رفتم تو یه تیم واسشون مواد پخش می کردم. عوضش بهم غذا و جای خواب میدادن با یه مقدار وسیله که از خماری درمون بیاره اما بعد یه مدت مثل اینکه راپرتم‌و دادن ناکسا. پلیس منو گرفت انداخت زندون. هرچند شیش ماه بیشتر نبودم ولی وقتی اومدم بیرون دیگه نه اثری از جای اونا بود و نه خودشون. نمیدونم گرفتنشون یا در رفتن اما دیگه ندیدمشون.

-بعدش؟

- بعدش که دیگه یاد گرفتیم خیابونی زندگی کردن‌و. گاهی وقتا دله دزدی کردیم از ضبط و لاستیک ماشین بگیر تا جیب میب مردم ولی دیدم راست کار ما نیست این حرکت بازیا. یعنی بخوام راستش‌و بگم یه چندباری ضبط مشتی بلند کرده بودم از رو این ماشین سیستم بالاها بعد وقتی خواستم بفروشم 40،50 تومن بیشتر نمی‌خریدن. با خودم گفتن این کار به فحش و نفرینش نمی‌ارزه واسه همینه دو سالیه پلاستیک و شیشه جمع می‌کنم میفروشم که فقط خرج جنسم در بیاد.

-فکر می‌کنی تا کی میتونی اینجوری ادامه بدی؟

چند لحظه سکوت کرد. انگار در ذهنش دنبال جوابی می‌گشت که امیدی به پیدا کردنش نداشت. من هم متوجه تلخی سوالم شدم، خواستم دوباره طور دیگری آن را بیان کنم اما او پاسخ داد؛

-مهم نیست. من صبحم‌و شب می‌کنم شبم‌و صبح. نمی‌دونم فردایی در کار هست یا نه که بخوام بهش فکر کنم. می‌دونی مشکل شما چیه؟ اینکه فکر می‌کنین یکی مثل من خوشش میاد تا کمر بره تو سطل آشغال یا واسه 2 گرم مواد جلو هر انتری سر کج کنه. نه داداش. ما هم بدمون نمیاد مثل شما لباس بپوشیم مثل شما حرف بزنیم اما روزگاره دیگه. با بعضیا هیچ جوره نمی‌سازه. هرکی هم جای من بود با این خونواده تو اون محله میشد یکی مثل منی که جلوت نشسته. یه بچه 10 ساله بودم وقتی بابام میفرستاد من‌و دنبال جنس. چی میخوای بشه عاقبت این بچه؟

رگ گردنش باد کرده بود و من احساس کردم عصبانی شده برای همین خواستم حرفش را قطع کنم و موضوع بحث را سوی دیگری سوق دهم اما او بی خیال ماجرا نبود.

-شما یه صبح تا شب با من بیا تو همین خیابون 10 تا مثل خودم‌و نشونت بدم. مثل خودم که نه، بدتر از خودم. نصفشون‌هم تا حالا 10 بار ترک کردن خواستن برن زندگی کنن ولی بعد 4 ماه برگشتن بیشتر از قبل دود کردن تو ریه هاشون. می‌دونی چرا؟ چون ما به‌درد کسی نمی‌خوریم. همین من. نه خونه دارم نه خونواده درست حسابی داشتم نه تونستم درس بخونم. الان حتی واسه کارگری هم نمی‌برنم سر کار. چرا؟ چون قیافم تابلو شده از دور داد میزنه مصرف دارم. حتی اگه 6 ماه نکشم باز به این آسونی ردیف نمی‌شه. رو همین حساب کاری هم که نمیدن به ما. پس چی؟ 2 تا راه می‌مونه واسه من. یا اینکه خودم‌و بکشم خلاص یا اینکه بیفتم تو آشغالا واسه دوزار ده شی. من جرات اولیش‌و نداشتم و ندارم واسه همینه که به خاطر دو قرونی که قراره از تو بگیرم سیر تا پیاز زندگیم‌و گذاشتم کف دستت. حالا هم اگه پشیمون شدی بی خیال. من که همون اول گفتم حرفای من به درد کسی نمی‌خوره.

بلند شد و کیسه زهوار در رفته‌اش را از روی زمین برداشت، لباسش را که تکان داد گردوغبار آن در نور آفتاب کاملا مشخص شد. من که فهمیدم دیگر نمی توانم او را از تصمیمش منصرف کنم یک 50 تومانی درآوردم و به او دادم تا زیر حرفم نزده باشم. با نگاهی لبریز از تردید و شک پول را پذیرفت و در جیب پیراهنش گذاشت. هرچند که به قول معروف ادعای آخر خطی و کف خیابانی بودن می‌کرد اما در برخی از رفتارها و احوالات چهره ‌اش هنوز شوق جوانی و طراوت زندگی را می‌شد یافت. او با کیسه ای بر دوش اندک اندک از من دور شد بدون اینکه حتی نامم را بپرسد. اما من از حالا او را بیشتر می شناختم. او و کسانی مانند او را که شاید نه می‌دانیم چه بر آنان گذشته و نه حتی درک درستی از زندگی سراسر رنج آنان داریم. حتی با گفتگو با آنان یا خواندن حرف هایشان بازهم نمی‌توانیم ذره ای از دردی را که آنان هرروز با آن دست و پنجه نرم می کنند تصور کنیم.

به نظر همه مقصریم. از خانواده محمد تا دوستان نابابش و مایی که برای نجات او و امثال او جز حرف زدن و نیش و کنایه کاری انجام نداده‌ایم. به خودم فکر می کنم که بدون خانه، خانواده و کار چه بر سرم می‌آید. به اینکه اگر من هم هر صبح با بوی تریاک در خانه پدرم از خواب بیدار شده بودم حالا کجا ایستاده بودم. بدون شک دفعه بعد وقتی به یک معتاد که در زباله‌ها دنبال چیزی می‌گردد نگاه می‌کنم حتما به این فکر خواهم کرد که احتمالا این راه انتخاب او نبوده است و من نیز مسئول حال امروز او هستم./عبارت 

تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *