بیمارستان نوشهر بیمار است/ نیش جای نوش دارو
حرف شمال / علیرضا نوری کجوریان؛ پاییز امسال خیلی زود سرد شد و بارشهای هفته جاری هم سرما را به منطقه کشاند و هم ظهور و بروز برخی بیماریها نظیر آنفلوانزا را زودتر از همیشه شایع و فراگیر کرد.
یکی دو روزی بود که با سرماخوردگی کلنجار میرفتم و سعی میکردم به روی خودم نیاورم، گلودرد که شروع شد اولین شکست من برابر این ویروس فصلی رقم خورد، مثل همیشه و در تمام سرما خوردگیها، خودم دارو تجویز میکنم و پزشک سرخود میشوم و اگر جواب ندهد بعد دستهایم را بالا میگیریم و تسلیم میشوم.
ابتدا به سراغ قفسه قرصهای از قبل مانده در یخچال میروم، استامینوفن، کپسول، شربت و هرچیزی که دم دست باشد و بتواند جلوی پیشروی سرماخوردگی را بگیرد برای خودم تجویز میکنم و بازهم مثل همیشه تأثیری ندارد. راستش اگر این گونه باشد همگان میتوانند نسخه بپیچند و دیگر نیازی به دکتر رفتن نیست. تجویزهای خانگی همانند گذشته جواب نمیدهد اما باز هم از رو نمیروم و کم نمی آورم، می مانم تا سرما آخرین اثرهایش را بگذارد و بعد یک دفعه با چند آمپول ناکارش کنم.
عطسه و سرفههای مکرر امان میبرد، خودم را در یک اتاقی قرنطینه کردهام تا دیگر اعضای خانواده گرفتار نشوند، بی گمان چاره کار، ناز دست طیبان است و برخلاف روزهای معمول، لباس گرم می پوشم و روانه بیمارستان میشوم.
کاش جای پارکی پیدا شود...
زمین خیس باران خورده پاییزی و عطر باران، قدم زدن را در هوای مطبوع دم غروبی بیش از پیش لذت بخش میکند اما تن رنجور و لرزی که سرما برتن نشانده یارای چنین کاری را نمیدهد. وارد خیابان بوعلی سینا و منتهی به بیمارستان میشوم، قفل بندان ترافیک است، ماشینهایی که دو سو پارک شدهاند و خودروها مجبورند هر روز از عرض کم آن عبور کنند، بوقهای ممتد و چراغهای مکرر همیشه روی اعصاب آدم میرود.
به زحمت چند متر نرسیده به بیمارستان جای پارکی پیدا میکنم و پیاده که میشوم تابلوی توقف ممنوع توجهم را جلب میکند. دودل می مانم، بروم یا نروم، خودم را فریب میدهم و می گویم خیلی باید بدشانس باشم که از بین ماشینهای متعدد پارک شده در زیر تابلوهای توقف ممنوع خودرو من به پارکینگ برده شود.
از کنار کیوسک کوچک که انواع و اقسام مواد غذایی و آبمیوه دارد و چندمتر قبل از بیمارستان تعبیه شده رد میشوم، سرما بویایی و چشایی را از من گرفته، نگاهم به داروخانه روبرویی میافتد، غصه ام میگیرد، شلوغ است، از حالش پیداست که شمار بیماران ویروس آنفلوانزا افزایش پیدا کرده و این یعنی معطلی بیشتر در اورژانس.
دو دوتا چهارتایی میکنم، باید بین کلینیک خصوصی و دولتی یکی را انتخاب کنم و در همین فکرها بودم که خود را در محوطه بیمارستان دیدم. باران پاییزی و سنگفرش خیس حیاط بیمارستان، حس خوبی برای قدم زدن میدهد، دق دلی قدم نزدن در خیابانهای شهر را در می آورم و مسیر بین ورودی و اورژانس را سلانه سلانه طی میکنم تا کمی از باران پاییزی به تنم بنشیند.
نوار آبی رو دنبال کن
ورودی اورژانس یک آمبولانس اورژانس ۱۱۵ ایستاده، معلوم بود بیمار تصادفی و یا بدحالی را منتقل کرده است. زن جوانی مشغول گفتگو با پرستار اورژانس بود و به گمانم پرسید سطح ۲ خدمات کجا ارائه میشود و آن پرستار جوان راهنمایی کرد تا نوار آبی رنگ را که دنبال کند و به ایستگاه پرستاری برسد.
نوساز بودن مرکز بهداشتی حس خوبی به آدم دست میدهد، دلم میخواهد چند بار از درب شیشهای و سنسوردار آنکه خودکار باز وبسته میشود، رد شوم و این خوشامدگویی دیجیتال برایم لذت بخش است.
همان طور که از حال داروخانه پیدا بود شمار بیماران ایستاده در صف زیاد بود، حدود ۱۵ نفری جلوی اولین پیشخوان و ایستگاه پرستاری ایستاده بودند و چند نفری هم روی صندلیها نشسته بودند و به ناچار آخرین نفری بودم که باید خدمت میگرفتم.
عقربه های ساعت کند میرفت به یاد همه دکتر رفتنهایم می افتم و خوب می دانم تا آمپول تزریق نکنم این سرماخوردگی لعنتی دست از سرم برنمی دارد و مثل همیشه در بدو ورودم وقتی میپرسند چه علائمی دارید پاسخ میدهم همه چی.
چرا کسی تریاژ نمیکند
آرام آرام زمزمه و صحبتهای زیرلفظی شروع شد، از همه سنین در صف ایستگاه اول پرستاری و تریاژ منتظر ایستاده بودند از دختربچه خردسال گرفته تا آقایی که به زحمت میتوانست روی پایش بایستد و زن میانسالی که هرسرفه ای میکرد تمام اورژانس به لرزه در میآمد.
حدود ۲۰ دقیقهای گذشت، در ایستگاه اول انگار کسی شمار بیماران منتظر را نمیدید و یا میدید و به روی خودش نمیآورد، پچ پچ ها رنگ گلایه گرفت، صدای همگی درآمده بود چرا کسی نیست تا پاسخ دهد. از بغل دستی ام پرسیدم مشکل چیست چرا تریاژ نمیکنند، گفت خیلی وقته منتظریم و کسی جواب نمیدهد.
آن سوی ایستگاه پرستاری دو سیستم کامپیوتر و یا شاید یکی وجود داشت دقیقاً نمی دانم، پرستاری با لباس فرم سرمهای نشسته بود و چشم از سیستم برنمی داشت و اصلاً به روبرو و جمعیتی که منتظر بودند نگاه نمیکرد و صدای اعتراض و گلایه را نمیشنید.
معطلی نزدیک به نیم ساعته دیگر کلافه کننده شده بود، دلم میخواست قید رفتن به دکتر را بزنم و بروم سراغ طب سنتی و نسخههایی که خودم می پیچم، بروم، که صدای اعتراض یکی از بیماران توجه را جلب کرد و میخواست کسی پاسخ بدهد و دختری که نزدیک تر ایستاده بود گفت این خانم مسئول تریاژ نیست و درحال انجام دادن کار بخش دیگری است.
دست خودم نیست معطل که میشوم سعی میکنم قدم بزنم و فضای اورژانس را متر میکنم، پرستاری دیگر به ایستگاه پرستاری اضافه میشود، توی این مدت چندباری هم آمد و رفت داشت در پاسخ به اعتراض دیگر بیماران و از جمله من حرفهای خوبی نزد وبه یادآوردن آن روح را آزرده میکرد.
دلم میخواهد باز از آن درب رد شوم
حس خبرنگاریم گل کرده بود، به ناگاه گوشی را بالا آوردم تا فیلم بگیرم و این رفتار را به مدیران بیمارستان نشان دهم و گلایه کنم، کاش تکریم در ایستگاه اول و پیشانی بیمارستان را کمی از دربهای ورودی و خودکار اورژانس یاد میگرفتیم. اعتراضها سرانجام به نتیجه رسید و پرستار با ترشرویی پرسید: نوبت کیه؟
یک گام به دکتر نزدیک تر شده بودم، بالاخره پس از دقایقی نوبت به من رسید خواستم کد ملی را بگویم تا تریاژ شوم که خواست فیلم را پاک کنم، حرفهایش برای من که یک ارباب رجوع ساده بودم، آزار دهنده بود، گفتم باید به مسئولان نشان دهم و او هم گفت «زنگ می زنم بیایند ببرنت».
تو همین فکرها بودم که قرار است من را به کجا ببرند، شم خبرنگاری من حسابی گل کرده بود و منتظر بودم بیایند تا من را ببرند، آقایی با دو برابر قد من به من نزدیک شد و گفت: گوشی را بده و فیلم را پاک کن. برای اینکه خاطرش جمع شود، کارت خبرنگاری را نشان دادم و گفتم باید به رئیس بیمارستان نشان دهم و بعد رفت.
چند دقیقهای گذشت. پرستار آن سوی دیوار شیشهای با اکراه از من کد ملی خواست و شماره بیمهام را دادم و پرسید چه علائمی داری و همه آن چیز که سبب شد من را به اینجا بکشاند را گفتم. تب، لرز، سرفه، … تب سنج را روی پیشانی من گذاشت، انگار دستگاه کار نمیکرد و یک تب سنجی شیشهای داد تا زیر بغلم بگذارم.
همه چیز برای من تمام شده بود، داشتم آن حرفها را فراموش میکردم، با خودم میگفتم اگر بروم بیرون دیگر به این بیمارستان لعنتی که این قدر معطلی دارد، نمی آیم این فقط حرف من نبود بلکه خیلی از بیماران دیگر نیز چنین عقیدهای داشتند پس از حدود ۴۰ دقیقه معطلی بالاخره قبض ویزیت و رفتن نزد پزشک صادر شد و خوان بعدی را باید پشت سر میگذاشتم و آنجا نیز باید دقایقی در صف میایستادم تا به ایستگاه پزشک میرسیدم.
منتظر بودم تا به نزد پزشک بروم و از وی بخواهم که چند آمپول بدهد تا زودتر از این سرما که در همه تنم لانه کرده بود، خلاصم کند، در همین حال بودم که یک نفر گفت آقا بیا برویم و من را بردند آن جایی که نباید میبردند. «اتاق رسیدگی به شکایت بیمارستان».
رفت و برگشت من یک ساعتی طول کشید و فیلم را نشان میدهم و قرارمان این شد که حتماً رسیدگی کنند، دوباره آن دوستان با عزت و احترام من را به ایستگاه انتظار برگرداندند و برایم ویزیت گرفتند تا زودتر از شر این سرمای لعنتی خلاص شوم.
این بار ایستگاه پرستاری را رد کرده بودم و در راهروی اتاق پزشک ایستاده بودم، یکی از شهروندان میگوید: از صبحها تا ساعت دو، دو پزشک و شیفت عصر و شب فقط یک پزشک خدمت رسانی میکند و انبوه جمعیت و بیماران فرایند کار را با مشکل مواجه میکند.
بیمارستانی که بیمار است
به یاد حرفهای دکتر حسین زاده رئیس بیمارستان نوشهر که چندی پیش با خبرنگاران گفتگو داشت افتادم که از کمبود در بخشهای مختلف شامل نیروی انسانی، تجهیزات و غیره سخن میگفت.
وی که کمبود نیروهای متخصص را از مشکلات شهر اعلام کرده و گفته بود ماندگاری نیروهای متخصص در این بیمارستان کم است و به خاطر درآمد اندک و کمبود برخی امکانات ضریب اشغال تختها کم و درآمد و هزینههای بیمارستان یکسان است.
غیربومی بودن ۳۰ درصد از کادر درمان استخدامی از دیگر دغدغههایی بود که به آن اشاره کرد و گفت: بعد از چندماه تقاضای انتقال به شهرهایشان میکنند و این مسئله کمبود کادر درمان را فاحش کرده است.
کمبود متخصص و نیروی درمانی، ماندگاری کم و غیربومی بودن بسیاری از پرسنل و ضعف تجهیزات حال تنها بیمارستان شهر را بد کرده است و اگرچه همان شب و صبح روز بعد از مسئولان و متولیان دانشگاه علوم پزشکی مازندران با تماسهای مکرر و دلجویی خاطره تلخ را از یاد بردند اما همچنان ضعف خدمات رسانی و کمبود امکانات و تجهیزات تنها بیمارستان دولتی و با سابقه شهر آزار دهنده است، کاش گذر هیچکس به بیمارستان نیفتد.
یکی دو روزی بود که با سرماخوردگی کلنجار میرفتم و سعی میکردم به روی خودم نیاورم، گلودرد که شروع شد اولین شکست من برابر این ویروس فصلی رقم خورد، مثل همیشه و در تمام سرما خوردگیها، خودم دارو تجویز میکنم و پزشک سرخود میشوم و اگر جواب ندهد بعد دستهایم را بالا میگیریم و تسلیم میشوم.
ابتدا به سراغ قفسه قرصهای از قبل مانده در یخچال میروم، استامینوفن، کپسول، شربت و هرچیزی که دم دست باشد و بتواند جلوی پیشروی سرماخوردگی را بگیرد برای خودم تجویز میکنم و بازهم مثل همیشه تأثیری ندارد. راستش اگر این گونه باشد همگان میتوانند نسخه بپیچند و دیگر نیازی به دکتر رفتن نیست. تجویزهای خانگی همانند گذشته جواب نمیدهد اما باز هم از رو نمیروم و کم نمی آورم، می مانم تا سرما آخرین اثرهایش را بگذارد و بعد یک دفعه با چند آمپول ناکارش کنم.
عطسه و سرفههای مکرر امان میبرد، خودم را در یک اتاقی قرنطینه کردهام تا دیگر اعضای خانواده گرفتار نشوند، بی گمان چاره کار، ناز دست طیبان است و برخلاف روزهای معمول، لباس گرم می پوشم و روانه بیمارستان میشوم.
کاش جای پارکی پیدا شود...
زمین خیس باران خورده پاییزی و عطر باران، قدم زدن را در هوای مطبوع دم غروبی بیش از پیش لذت بخش میکند اما تن رنجور و لرزی که سرما برتن نشانده یارای چنین کاری را نمیدهد. وارد خیابان بوعلی سینا و منتهی به بیمارستان میشوم، قفل بندان ترافیک است، ماشینهایی که دو سو پارک شدهاند و خودروها مجبورند هر روز از عرض کم آن عبور کنند، بوقهای ممتد و چراغهای مکرر همیشه روی اعصاب آدم میرود.
به زحمت چند متر نرسیده به بیمارستان جای پارکی پیدا میکنم و پیاده که میشوم تابلوی توقف ممنوع توجهم را جلب میکند. دودل می مانم، بروم یا نروم، خودم را فریب میدهم و می گویم خیلی باید بدشانس باشم که از بین ماشینهای متعدد پارک شده در زیر تابلوهای توقف ممنوع خودرو من به پارکینگ برده شود.
از کنار کیوسک کوچک که انواع و اقسام مواد غذایی و آبمیوه دارد و چندمتر قبل از بیمارستان تعبیه شده رد میشوم، سرما بویایی و چشایی را از من گرفته، نگاهم به داروخانه روبرویی میافتد، غصه ام میگیرد، شلوغ است، از حالش پیداست که شمار بیماران ویروس آنفلوانزا افزایش پیدا کرده و این یعنی معطلی بیشتر در اورژانس.
دو دوتا چهارتایی میکنم، باید بین کلینیک خصوصی و دولتی یکی را انتخاب کنم و در همین فکرها بودم که خود را در محوطه بیمارستان دیدم. باران پاییزی و سنگفرش خیس حیاط بیمارستان، حس خوبی برای قدم زدن میدهد، دق دلی قدم نزدن در خیابانهای شهر را در می آورم و مسیر بین ورودی و اورژانس را سلانه سلانه طی میکنم تا کمی از باران پاییزی به تنم بنشیند.
نوار آبی رو دنبال کن
ورودی اورژانس یک آمبولانس اورژانس ۱۱۵ ایستاده، معلوم بود بیمار تصادفی و یا بدحالی را منتقل کرده است. زن جوانی مشغول گفتگو با پرستار اورژانس بود و به گمانم پرسید سطح ۲ خدمات کجا ارائه میشود و آن پرستار جوان راهنمایی کرد تا نوار آبی رنگ را که دنبال کند و به ایستگاه پرستاری برسد.
نوساز بودن مرکز بهداشتی حس خوبی به آدم دست میدهد، دلم میخواهد چند بار از درب شیشهای و سنسوردار آنکه خودکار باز وبسته میشود، رد شوم و این خوشامدگویی دیجیتال برایم لذت بخش است.
همان طور که از حال داروخانه پیدا بود شمار بیماران ایستاده در صف زیاد بود، حدود ۱۵ نفری جلوی اولین پیشخوان و ایستگاه پرستاری ایستاده بودند و چند نفری هم روی صندلیها نشسته بودند و به ناچار آخرین نفری بودم که باید خدمت میگرفتم.
عقربه های ساعت کند میرفت به یاد همه دکتر رفتنهایم می افتم و خوب می دانم تا آمپول تزریق نکنم این سرماخوردگی لعنتی دست از سرم برنمی دارد و مثل همیشه در بدو ورودم وقتی میپرسند چه علائمی دارید پاسخ میدهم همه چی.
چرا کسی تریاژ نمیکند
آرام آرام زمزمه و صحبتهای زیرلفظی شروع شد، از همه سنین در صف ایستگاه اول پرستاری و تریاژ منتظر ایستاده بودند از دختربچه خردسال گرفته تا آقایی که به زحمت میتوانست روی پایش بایستد و زن میانسالی که هرسرفه ای میکرد تمام اورژانس به لرزه در میآمد.
حدود ۲۰ دقیقهای گذشت، در ایستگاه اول انگار کسی شمار بیماران منتظر را نمیدید و یا میدید و به روی خودش نمیآورد، پچ پچ ها رنگ گلایه گرفت، صدای همگی درآمده بود چرا کسی نیست تا پاسخ دهد. از بغل دستی ام پرسیدم مشکل چیست چرا تریاژ نمیکنند، گفت خیلی وقته منتظریم و کسی جواب نمیدهد.
آن سوی ایستگاه پرستاری دو سیستم کامپیوتر و یا شاید یکی وجود داشت دقیقاً نمی دانم، پرستاری با لباس فرم سرمهای نشسته بود و چشم از سیستم برنمی داشت و اصلاً به روبرو و جمعیتی که منتظر بودند نگاه نمیکرد و صدای اعتراض و گلایه را نمیشنید.
معطلی نزدیک به نیم ساعته دیگر کلافه کننده شده بود، دلم میخواست قید رفتن به دکتر را بزنم و بروم سراغ طب سنتی و نسخههایی که خودم می پیچم، بروم، که صدای اعتراض یکی از بیماران توجه را جلب کرد و میخواست کسی پاسخ بدهد و دختری که نزدیک تر ایستاده بود گفت این خانم مسئول تریاژ نیست و درحال انجام دادن کار بخش دیگری است.
دست خودم نیست معطل که میشوم سعی میکنم قدم بزنم و فضای اورژانس را متر میکنم، پرستاری دیگر به ایستگاه پرستاری اضافه میشود، توی این مدت چندباری هم آمد و رفت داشت در پاسخ به اعتراض دیگر بیماران و از جمله من حرفهای خوبی نزد وبه یادآوردن آن روح را آزرده میکرد.
دلم میخواهد باز از آن درب رد شوم
حس خبرنگاریم گل کرده بود، به ناگاه گوشی را بالا آوردم تا فیلم بگیرم و این رفتار را به مدیران بیمارستان نشان دهم و گلایه کنم، کاش تکریم در ایستگاه اول و پیشانی بیمارستان را کمی از دربهای ورودی و خودکار اورژانس یاد میگرفتیم. اعتراضها سرانجام به نتیجه رسید و پرستار با ترشرویی پرسید: نوبت کیه؟
یک گام به دکتر نزدیک تر شده بودم، بالاخره پس از دقایقی نوبت به من رسید خواستم کد ملی را بگویم تا تریاژ شوم که خواست فیلم را پاک کنم، حرفهایش برای من که یک ارباب رجوع ساده بودم، آزار دهنده بود، گفتم باید به مسئولان نشان دهم و او هم گفت «زنگ می زنم بیایند ببرنت».
تو همین فکرها بودم که قرار است من را به کجا ببرند، شم خبرنگاری من حسابی گل کرده بود و منتظر بودم بیایند تا من را ببرند، آقایی با دو برابر قد من به من نزدیک شد و گفت: گوشی را بده و فیلم را پاک کن. برای اینکه خاطرش جمع شود، کارت خبرنگاری را نشان دادم و گفتم باید به رئیس بیمارستان نشان دهم و بعد رفت.
چند دقیقهای گذشت. پرستار آن سوی دیوار شیشهای با اکراه از من کد ملی خواست و شماره بیمهام را دادم و پرسید چه علائمی داری و همه آن چیز که سبب شد من را به اینجا بکشاند را گفتم. تب، لرز، سرفه، … تب سنج را روی پیشانی من گذاشت، انگار دستگاه کار نمیکرد و یک تب سنجی شیشهای داد تا زیر بغلم بگذارم.
همه چیز برای من تمام شده بود، داشتم آن حرفها را فراموش میکردم، با خودم میگفتم اگر بروم بیرون دیگر به این بیمارستان لعنتی که این قدر معطلی دارد، نمی آیم این فقط حرف من نبود بلکه خیلی از بیماران دیگر نیز چنین عقیدهای داشتند پس از حدود ۴۰ دقیقه معطلی بالاخره قبض ویزیت و رفتن نزد پزشک صادر شد و خوان بعدی را باید پشت سر میگذاشتم و آنجا نیز باید دقایقی در صف میایستادم تا به ایستگاه پزشک میرسیدم.
منتظر بودم تا به نزد پزشک بروم و از وی بخواهم که چند آمپول بدهد تا زودتر از این سرما که در همه تنم لانه کرده بود، خلاصم کند، در همین حال بودم که یک نفر گفت آقا بیا برویم و من را بردند آن جایی که نباید میبردند. «اتاق رسیدگی به شکایت بیمارستان».
رفت و برگشت من یک ساعتی طول کشید و فیلم را نشان میدهم و قرارمان این شد که حتماً رسیدگی کنند، دوباره آن دوستان با عزت و احترام من را به ایستگاه انتظار برگرداندند و برایم ویزیت گرفتند تا زودتر از شر این سرمای لعنتی خلاص شوم.
این بار ایستگاه پرستاری را رد کرده بودم و در راهروی اتاق پزشک ایستاده بودم، یکی از شهروندان میگوید: از صبحها تا ساعت دو، دو پزشک و شیفت عصر و شب فقط یک پزشک خدمت رسانی میکند و انبوه جمعیت و بیماران فرایند کار را با مشکل مواجه میکند.
بیمارستانی که بیمار است
به یاد حرفهای دکتر حسین زاده رئیس بیمارستان نوشهر که چندی پیش با خبرنگاران گفتگو داشت افتادم که از کمبود در بخشهای مختلف شامل نیروی انسانی، تجهیزات و غیره سخن میگفت.
وی که کمبود نیروهای متخصص را از مشکلات شهر اعلام کرده و گفته بود ماندگاری نیروهای متخصص در این بیمارستان کم است و به خاطر درآمد اندک و کمبود برخی امکانات ضریب اشغال تختها کم و درآمد و هزینههای بیمارستان یکسان است.
غیربومی بودن ۳۰ درصد از کادر درمان استخدامی از دیگر دغدغههایی بود که به آن اشاره کرد و گفت: بعد از چندماه تقاضای انتقال به شهرهایشان میکنند و این مسئله کمبود کادر درمان را فاحش کرده است.
کمبود متخصص و نیروی درمانی، ماندگاری کم و غیربومی بودن بسیاری از پرسنل و ضعف تجهیزات حال تنها بیمارستان شهر را بد کرده است و اگرچه همان شب و صبح روز بعد از مسئولان و متولیان دانشگاه علوم پزشکی مازندران با تماسهای مکرر و دلجویی خاطره تلخ را از یاد بردند اما همچنان ضعف خدمات رسانی و کمبود امکانات و تجهیزات تنها بیمارستان دولتی و با سابقه شهر آزار دهنده است، کاش گذر هیچکس به بیمارستان نیفتد.
آدرس کوتاه خبر: