حرف شمال: شهید محمدحسن طوسی، فرمانده ای بی ادعا و امیر قافله ی لشکر 25 کربلا، همان کسی است که با اطلاعات دقیق و طراحی های ماهرانه اش، چندین عملیات کوچک و بزرگ سپاه اسلام را به پیروزی رساند.در یادداشت پیش رو به قلم "سجاد پیروزپیمان" غم نامه ای را در فقدان این سردار بزرگ و شهید سپاه اسلام می خوانیم:
نجوا کن سمیه جان! نجوا کن با علمداری که همانند علی اصغر(ع) کوچک شده است، استخوان هایش را قنداق کرده اند...
نجوا کن سمیه جان! نجوا کن با علمداری که همانند علی اصغر(ع) کوچک شده است، استخوان هایش را قنداق کرده اند...
هر گاه نامش را می شنوم، غبطه و حسرتش را می خورم. قد رعنا و چشمان زیبایش مبهوتم می کند. وجودش را درک نکردم ولی روح بزرگش همواره در لایه های وجودیم تنیده است و مرا یاری می کند.
محمدحسن را می گویم، همانی که در بقیع شلمچه، روزها و شب ها مانند مادرش در گمنامی به سر می برد. همانی که نمی خواست ذره ای هم از وجودش زمین را اشغال کند، اما نمی دانست، یادش گریبان گیر می شود.
دوست داشت همانند برادرش «محمدابراهیم» گمنام بماند تا پازل غربت و بی نشانی را در وجود مادرش پر کند.
همانی که اشک های دخترش خاک شلمچه را به ستوه در آورد. چاره ای جز این نبود، محمدحسن، داستان رقیه و پدر را از بَر بود. نمی خواست استخوان های تکیده اش، جان سمیه را بیازارد. ولی تاب سمیه هم به سر آمده بود.
ای علمدار لشکر قهرمان 25 کربلا! «سرلشکر شهید محمدحسن طوسی»، قائم مقام فرماندهی و فرمانده واحد اطلاعات و عملیات، آنگاه که در روز هجدهم فروردین 1366 در دل دشت های تفتیده و سوزان شلمچه ازدیده ها نهان شدی،در دل دختری شور افتاد و از عمق وجود فریادبابا،بابا،سر داد.
سمیه ات نمی دانست که تربت شلمچه، شیفته ات شده است و تا 8 سال قصه ی بابا جان داد را در دفتر ذهنش مرور می کرد. او نمی دانست چه سری میان تربت شلمچه و پیکر به خون آرمیده بابا وجود داشت.
خاک شلمچه، تاب دل کندن از بابای سمیه را نداشت و با آن قامت رعنا خو گرفته بود. او را مجذوب خودش کرده و تنها پاره های استخوانی را پس داده بود.
چهاردهم آبان 1374، دنیا مبهوت ناله های دختری بود که مدام سراغ چشمان زیبا و قامت رعنای پدر را از تربت شلمچه می ستاند. دختری که جای خالی دستان گرم پدر را در میان استخوان ها احساس می کرد. پدر به رسم عاشقی به خوبی وفادار شد و داغ دل سمیه اش را تازه کرد.
پدر آمد ولی دیگر صدای لالایی هایش به گوش سمیه نمی رسید، پدر آمد ولی قصه ی پدر و دختری وارونه شده بود. حیف که سوز دل یارای نگاشتن این وارونگی نیست.
کمی به عقب برگردیم به روزی برسیم که نازدانه ی محمدحسن، قصه ی عاشقی با او را آغاز کرده بود، همسرش وقتی سمیه را به دنیا آورد از حال محمدحسن چنین روایت می کرد: «با صدای یاالله، یا الله، وارد اتاق شد. مادرش در کنارم نشسته بود. سمیه را توی قنداق بسته بودند. سنت روستا این بود که پدران و مادران جوان، پیش بزرگترهای شان نوزاد را بغل نمی کردند ولی با تمام احترامی که برای مادرش قائل بود، کنار دردانه اش دراز کشید و دستانش را دور قنداقه ی سمیه حلقه کرد و او را در آغوش کشید.»
اینجاست که می توان گوشه ای از این وارونگی و قصه ی غریبی سمیه را مشاهده کرد. روزی سمیه قنداق شده در آغوش پدر بود و امروز پدری قنداق شده در آغوش سمیه اش.
به زیبایی سمیه جواب آن آغوش گرم پدر را داده بود.
دیگر سمیه عقده دل وا کرد و لب به سخن گشود:
- «در کربلا، پدری قنداقه ی فرزند را بر دستانش گرفت و نزد خدا مباهات کرد که از امتحان سربلند بیرون آمد و اما امروز، فرزندی، جنازه ای را بر بالای دستان خود می گیرد که قنداقه، استخوان پاره های پدر اوست که پس از سال ها غربت به او تبرک داده اند!»
نجوا کن سمیه جان! نجوا کن با علمداری که همانند علی اصغر(ع) کوچک شده است، استخوان هایش را قنداق کرده اند.
از کربلا تا شلمچه... عجب امتداد زیبایی!
از علی اصغر امام حسین(ع) تا قنداقه ی استخوانی علمدار لشکر 25 کربلا...
چقدر زیبا برگ های دفتر تاریخ به هم گره خورده است.
روزی در دشت کربلا علمدار رشیدی را قطعه قطعه کردند. آنجا بود که علمدار شرمنده طفلان شد و هزار و چهارصد و اندی سال بعد، باز هم اینجا، علمداری از لشکر کربلا، شرمنده نازدانه اش شد.